نشسته بود وسط کوچه کنار بچه هایش,گریه میکردند...
پرسید:
"چرا گریه می کنید؟"
زن گفت: تو هم مثل بقیه می پرسی و می روی...
دوباه پرسید.
زن جواب داد:
" بچه هایم بی پدرند,گاومان هم مرد.به نان شبم محتاجم."
ایستاد کنار کوچه,شروع کرد به خواندن نماز...
زیر لب چیزهایی گفت...
چوب را برداشت زد به گاو...
حیوان به خودش تکان داد و بلند شد.
مرد آرام آرام می رفت بین جمعیت...
زن دوید دنبالش:
" تو عیسی بن مریم هستی؟"
عیسی بن مریم, نه! موسی بن جعفر!
- ۱ نظر
- ۲۲ تیر ۹۳ ، ۱۸:۴۶